رقابت همیشگی و جذاب دوقلوها اینبار مغلوبه شدهبود. قُلِ کوچکتر با یک فرصتطلبی مجازی، گوی سبقت را از قُلِ بزرگتری ربوده بود که همیشه به خاطر همان چند دقیقه زودتر به دنیا آمدن، اول صف بود و احترامش واجب! و همه اینها را مدیون کرونا بود! نه، درستتر بگویم؛ مدیون جهاد علیه کرونا...
ماجرای حضور داوطلبانه «زهرا و فاطمه قَدبیگی» در بخش بیماران مبتلا به کرونا، از آن ماجراهای شیرین روزهای تلخ کرونایی است. خواهران طلبه دوقلویی که با حضور داوطلبانه در کنار بیماران مبتلا به کرونا، بزرگترین مأموریت زندگیشان را قبل از 20سالگی تجربه کردند و آگاهانه خود را در معرض امتحانی قرار دادند که خیلیها از آن فراریاند. و بهاینترتیب، اسم خودشان را در فهرست جوانترین خادمان جهادی بخش کرونا ثبت کردند. این روزها که دعوت رهبر معظم انقلاب از گروههای جهادی برای بازگشت به بیمارستانها برای کمک به بیماران و کادر درمانی کرونا، خون تازهای در رگهای نیروهای جهادی تزریق کرده، دوقلوهای داستان ما هم در تدارک حضور مجدد در بخش کرونا هستند. با گفتوگوی ما با این دوقلوهای باانگیزه و شاداب و پرانرژی همراه باشید تا در تلخ و شیرینهایشان از بخش کرونا شریک شوید.
پیام فرمانده و جان تازه جهادیها
«چند روز قبل که سخنرانی مقام معظم رهبری در جمع اعضای ستاد ملی کرونا را از بخشهای خبری شنیدم، حس و حال خاصی پیدا کردم. اما یکبار کافی نبود. با مراجعه به سایتهای خبری، دوباره متن صحبتهایشان را خواندم. وقتی نظرات نیروهای جهادی را ذیل صحبتهای حضرت آقا دیدم که چقدر از لطف ایشان درباره عملکرد جهادیها در موج اول و دوم کرونا و فراخوان مجددشان نشاط و انگیزه پیدا کردهاند، متوجه شدم این حس در همه ما مشترک است. مثل باقی نیروهای جهادی، پیگیریهای من هم برای حضور دوباره در بیمارستان و بخش کرونا از همان موقع جدیتر شد.»
«زهرا» مکثی میکند و با موج خاطرات انگار پرتاب میشود به 2 ماه قبل. به روزهایی که برای دوقلوهای خانواده «قَدبیگی»، همه آنچه سالها در آرزویش بودند و برایش نقشه کشیدهبودند، ظرف چند ساعت محقق شد. روزهایی که به یکباره وسط میدانی قرار گرفتند که پیشتر از این در رویاهایشان خود را در آن تصور میکردند: «در تلویزیون میدیدم نیروهای جهادی برای کمک به بیماران مبتلا به کرونا و حمایت از کادر درمانی پیشقدم شدهاند اما راستش را بخواهید، قصد و نیتی برای ملحق شدن به آنها نداشتم. همهچیز خیلی اتفاقی پیش آمد. یک روز بهطور اتفاقی فراخوان یکی از گروههای جهادی برای جذب نیروی داوطلب حضور در بخش کرونا را دیدم و از سر کنجکاوی وارد سایتشان شدم و ثبتنام کردم. فقط میخواستم بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ اصلاً نمیدانستم وقتی بروم، قرار است آنجا چه کاری انجام دهم. باورم نمیشد اما یک ساعت بعد از ثبتنام، تماس گرفتند! و گفتند: «اگر میتوانی، فردا بیا»!
خواهران دوقلوی جهادی
ائتلاف پشتپرده دوقلوها برای خلع سلاح مادر!
«حالا مانده بودم چطور موضوع را با پدر و مادرم مطرح و راضیشان کنم. مثل همیشه، قبل از هر کسی راز دلم را به «فاطمه»، خواهر دوقلویم گفتم و جواب شنیدم: «منم میام.» گفتم: «نه. صلاح نیست تو بیایی.» اگر شرایط عادی بود، اصلاً نباید چنین حرفی میزدم. بالاخره او خواهر بزرگه بود و من، خواهر کوچیکه. اما خودش منظورم را فهمید. تازه به خواستگارش جواب مثبت دادهبود و حالا موقعیتش با قبل متفاوت بود. اما باز هم زیر بار نرفت و گفت: «چرا صلاح نیست؟» گفتم: «چون خطرناکه. معلوم نیست شرایط بیمارستان چه جوری باشه. ممکنه بیایی و مبتلا بشی...» حرفم را قطع کرد و گفت: «چه فرقی میکنه؟ اگه قرار به آلوده شدن باشه، خب تو هم بری، ممکنه آلودگی رو با خودت بیاری خونه و به ما منتقل کنی.» تا آمدم چیز دیگری بگویم، تیر خلاص را زد: «اگه نذاری من بیام، به مامان میگم اجازه نده تو هم بری...» گفتم: «پس بذار روز اول رو تنها برم، اوضاع بیمارستان رو ببینم. اگه مسائل بهداشتی بهخوبی رعایت میشد، میگم تو هم بیایی.»
صحبتهایمان را که یکی کردیم، تازه شروع ماجرا بود. رفتیم کنار مامان نشستیم و سر صحبت را باز کردیم. تا موضوع را گفتیم، مادر محکم گفت: نه! هرچه اصرار کردیم، راضی نشد. میدانستیم به حکم مادری، حق دارد نگران باشد اما دست برنداشتیم. فاطمه گفت: «مامان! ما طلبهایم. یادتون که نرفته؟ طلبه که فقط نباید سرش را داخل کتاب کند و درس بخواند. طلبه باید به درد جامعه بخورد. باید در خدمت مردم باشد.» من هم دنبال حرفش را گرفتم و گفتم: «امروز که مقابله با کروناست، مخالفت میکنید. فردا اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته یا جنگ بشه، باز هم نمیخواید اجازه بدید ما بریم؟»... این بحثها همیشه در خانه ما بود. حرف من و فاطمه همیشه این بود که: «اگه یک وقت شرایطی مثل جنگ اتفاق بیفته، ما حتماً مثل دختران زمان دفاع مقدس، میریم برای کمک.» بابا در مقابل، مخالفت میکرد و مامان میگفت: «خودم میرم برای کمک اما شما دو تا رو اجازه نمیدم.» حالا کرونا ما را در شرایطی که همیشه به آن فکر میکردیم، قرار دادهبود و نمیخواستیم فرصت حضور در میدان خدمت را از دست بدهیم. مامان که سکوت کرد، سراغ بابا رفتیم. برخلاف تصورمان، مخالفتی نکرد اما گفت: «هرچی مادرتون بگه.» نگاهمان دوباره سمت مامان چرخید و او بالاخره رو به من گفت: «یک روز برو. اگه مراقبتهایشان خوب بود، من حرفی ندارم.»
زهرا! همین حالا برگرد...
«باید خودم را از اسلامشهر به بیمارستان امام حسین (ع) در شرق تهران میرساندم و این یعنی 2 ساعت و نیم، رفت و 2 ساعت و نیم، برگشت. آن روز همین که پایم را در محوطه بیمارستان گذاشتم، اضطراب عجیبی به جانم افتاد. فکر اینکه نکند بروم و اتفاقی برای خودم و خانوادهام بیفتد، پایم را سست کرد. همانجا با یکی از دوستانم تماس گرفتم و از حس و حالم گفتم. در جواب گفت: «اگه نگران شدی، همین الان برگرد. مهم این بود که نیت کمک داشتی.» اما هرطور بود، خودم را داخل بیمارستان کشاندم و پرسانپرسان نیروهای جهادی را پیدا کردم. از جلسه توجیهی جا مانده بودم. به همین دلیل ظرف چند دقیقه، شرایط را برایم توضیح دادند و توجیهم کردند چه کارهایی باید انجام دهم و چه کارهایی نباید انجام دهم مثلاً اینکه نباید در کار پرستاران دخالت کنم. آن لباس سفید سرتاسری، کلاه و ماسک و دستکش را که به دستم دادند، دوباره وجودم پر از استرس شد. لباسها را پوشیدم و با همراهی یکی از نیروهای جهادی حرکت کردیم. همین که تابلوی «بخش کرونا، ورود ممنوع» را نشانم داد، حس کردم نفسم دارد بند میآید...»
«زهرا قدبیگی»
به زهرا نگاه میکنم؛ دختری که در 19 سالگی داوطلبانه به استقبال شرایط پرمخاطرهای رفته که اغلب افراد از آن فراری بوده و هستند. و حالا با تجربیات همان دوره به ظاهر کوتاه، فرسنگها از آدمهای اطرافش پیش افتاده. میپرسم: «آن روز بالاخره پایت به آن طرف درِ ورودی بخش کرونا رسید؟» لبخندبرلب در جواب میگوید: «بله. دلم را به دریا زدم و وارد شدم. بخش، آرام و بی سر و صدا بود. به خودم گفتم: «حالا که اومدی، باید یک کار مفید انجام بدی. باید بری سر صحبت رو با بیماران باز کنی.» از اول تا آخر راهرو، بهآرامی از جلوی تمام اتاقها گذشتم و دوباره برگشتم سر اتاق اول. به خودم که آمدم، دیدم ترسم ریخته! احساس میکردم اینجا هم یک بخش عادی است مثل باقی بخشها، نه آن جای وحشتناکی که بیرون از آن صحبت میشود.
خلاصه وارد اتاق اول شدم و سلام کردم. خانم میانسالی که روی تخت خوابیده بود، خیلی بیقرار بود. احوالش را که پرسیدم، در جواب گفت: «خیلی درد دارم. میشه بگی بیان بهم مسکّن تزریق کنن؟» بعد از تزریق مسکّن، کنارش نشستم و صحبتمان گل انداخت. برایم گفت فرزندی ندارد و همسرش هم فوت کرده. غصهدار تنهاییاش شدهبودم که فهمیدم بهخاطر دیابت، یک پایش را هم قطع کردهاند... با اینکه کسی در خانه منتظرش نبود اما دلش میخواست زودتر مرخص شود و برگردد خانه. گفتم: آخه هنوز خوب نشدید... حرفم را قطع کرد و گفت: «اما خسته شدم...» روزهای بعد ارتباطم با آن خانم، صمیمیتر شد. هر وقت وارد اتاقش میشدم، لبخند میزد و همین که حس میکردم با حضور من، احساس خوبی پیدا میکند، خوشحال میشدم.»
کاش بچههای خودمان هم مثل شما بودند
«روز اول به تمام اتاقها سر زدم و با همه بیماران صحبت کردم. اول، فکر میکردند پرستار هستم و تقاضای سرم و.. میکردند. وقتی میگفتم: نیروی جهادی هستم، بعضیهایشان تعجب میکردند. این عنوان به گوششان آشنا نبود. توضیح که میدادم، کلی برایم دعای خیر میکردند. میگفتند: «خوش به حال پدر و مادرت که چنین دختری دارد و خوش به حال خودت که چنین دل و جرأتی داری.» میدانید، هیچ آشنایی میان ما و بیماران نبود اما هر وقت وارد اتاقشان میشدیم، روحیه میگرفتند. میگفتند: «شما کار بزرگی میکنید. خانواده خود ما و بچههایمان میترسند بیایند ملاقات ما و نزدیکمان شوند. اما شما میآیید کنار ما مینشینید و به ما قوت قلب میدهید.»
وقتی همه سراغ دوقلوها را میگیرند...
«آن روز در خانه، همه جور دیگری منتظرم بودند. وقتی برایشان از تر و تمیزی بیمارستان و دقت همه نیروها در رعایت مسائل بهداشتی گفتم، خیال همه راحت شد. در آن میان اما فاطمه از همه خوشحالتر بود چون طبق قول و قرارمان، مطمئن شد از فردا میتواند با من همراه شود. البته من هم تمام شرایط را برای آمدنش مهیا کردهبودم. روز اول برای اینکه فضای خشک و غمزده اتاقهای بخش کرونا را بشکنم و با بیماران صمیمیتر شوم، از خودم برایشان میگفتم و موضوع وقتی برایشان جالب میشد که میگفتم: «من، یک قُلِ دیگه هم دارم ها...» اینطور بود که روز دوم، وقتی همراه فاطمه وارد هر اتاقی میشدیم، قبل از اینکه بخواهم معرفیاش کنم، بیماران با شوق و ذوق میگفتند: «وای... خواهرته؟ چقدر شبیه همدیگهاید...» من و فاطمه با تعجب همدیگر را نگاه میکردیم و میگفتیم: «آخه با این ماسک و کلاه، چطور شباهتمون رو تشخیص میدید؟» و آنها با همان لبخند میگفتند: «چشم و ابروتون داد میزنه کپی همدیگهاید.»
خلاصه، نفس حضور دو نیروی جهادی دوقلو در بخش کرونا، به لطف خدا تأثیر خودش را گذاشت و آن فضای پر از غم و ناامیدی را شکست. ما این را وقتی متوجه شدیم که یک روز به دلایلی نتوانستیم به بیمارستان برویم. فردایش که رفتیم، یکی از پرستاران گفت: «کجا بودید؟ بیماران سراغتان را میگرفتند. مدام میپرسیدند: دوقلوها کجان؟» و همین کافی بود که قند در دل ما آب شود...»
عروس رفته بالای سر بیماران بخش کرونا!
حالا نوبت فاطمه است که برایمان از حس و حال حضور در بخش کرونا بگوید. میپرسم: «زهرا به خاطر چند دقیقه همیشه باید به تو احترام بگذارد؟» میخندد و میگوید: «10 دقیقه.» و ادامه میدهد: «من 10 دقیقه بزرگترم و این خیلی مهمه. اما حیف... حیف که این دفعه زهرا از من جلو افتاد...» میگویم: طلبههای دوقلوی حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع) شهر ری فکرش را هم میکردند یک روز گذرشان به بخش کرونا بیفتد؟ فاطمه مکثی میکند و میگوید: «وقتی نیروهای جهادی را در تلویزیون میدیدم، میگفتم: کاش من جای اینها بودم. اما راستش را بخواهید، اصلاً فکرش را هم نمیکردم این آرزو محقق شود. ما معروف هستیم به اینکه سرِ نترسی داریم و دوست داریم همهچیز را تجربه کنیم. اما اگر بخواهم بگویم از ورود به بخش کرونا ترسی نداشتم، راست نگفتهام. اما خب، دلم میخواست بروم ببینم آنجا چه خبر است؟ روز اول که زهرا تنها رفت، گفتم: هر وقت فرصت کردی، تماس تصویری بگیر که ببینم آنجا چه جوریه. همین که تماس برقرار شد و زهرا را در آن لباس سفید سرتاسری دیدم، خوشم آمد و دلم خواست آنجا باشم. خوشبختانه وقتی هم وارد بخش کرونا شدم، با مقدمهچینیهای زهرا، خیلی راحت توانستم با بیماران ارتباط برقرار کنم. یک جورهایی انگار همهشان منتظرم بودند...»
فاطمه اما باید نگرانیهای یک نفر دیگر را هم رفع میکرد؛ پسر جوانی که تازه وارد زندگیاش شدهبود. میپرسم: راستی، نظر همسرت چه بود؟ حتماً او را هم در جریان تصمیمت برای حضور در بخش کرونا گذاشتی؟ فاطمه لبخندبرلب میگوید: «اتفاقاً 2 روز قبل (8 آبان)، مراسم عقدمان بود و دیروز (9 آبان) هم، تولد من و زهرا...» و در میان تبریک و شادباشهای ما، در ادامه میگوید: «بله. از همان ابتدا، موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. روز اول حضورم در بیمارستان هم با او تماس تصویری گرفتم تا آن فضا را ببیند. همسرم در کاشان سرباز است. آن روز تا مرا در آن لباسهای خاص دید، کلی حسرت خورد و گفت: «کاش سرباز نبودم و من هم میتونستم همراهت بیام بیمارستان و خدمت کنم.» با اینکه قرار بود مراسم عقدمان همان روزها باشد – که بعد به دلایلی به تعویق افتاد- به لطف خدا، همسرم نهتنها با حضورم در بخش کرونا مخالفت نکرد بلکه تشویقم هم کرد و گفت: «دوست دارم همسرم همینطور فعال باشه. هر کاری از دستت برمیاد، برای کمک به بیماران انجام بده.»
سه تفنگداری که بمب روحیه بخش کرونا شدند
«فکر میکردیم ما کمسنوسالترین نیروهای جهادی در بخش کرونا هستیم اما چند روز بعد خبردار شدیم یک دختر خانم 16 ساله هم در بخش حضور دارد. با خودم گفتم: مامانش چطور راضی شده؟! اما وقتی فهمیدم او همراه مادرش هر روز از ملارد کرج به بیمارستان میآید، معلوم شد مادر و دختر، حسابی همفکر و همعقیدهاند. دوستی من و زهرا با «مهدیه محرمی»، یکی از اتفاقات خوب فعالیت در بخش کرونا بود که هنوز هم ادامه دارد.»
حالا دیگر مثلث دختران جهادی زیر 20 سال، شدهبود بمب روحیه در بخش کرونا. فاطمه که از یادآوری شیطنتهایشان خندهاش گرفته، سری تکان میدهد و در ادامه میگوید: «دیگر 3 تایی میرفتیم به بیماران سر میزدیم و همین هم برایشان جذاب بود. وارد هر اتاقی میشدیم، آنقدر سر و صدا و شیطنت میکردیم و با بیماران میگفتیم و میخندیدیم که حسابی انرژی و روحیه میگرفتند. جوری شدهبود که سفره دلشان را پیش ما باز میکردند. یکی از خانمها آنقدر با ما صمیمی شده بود که فیلم عروسی دخترش را در گوشیاش نشانمان داد و با خاطراتی که از آن شب شیرین برایمان تعریف کرد، حال و هوای خودش هم کلی تغییر کرد. روزی که آن خانم مرخص شد، همسرش آمد از ما تشکر کرد که در آن روزها هوایش را داشتهایم و به او روحیه دادهایم.
البته همیشه هم اوضاع اینطور خوب و خوش نبود. در یکی از اتاقها، مادربزرگ خیلی مسنی بستری بود که شرایط خوبی نداشت. وقتی وارد اتاقش شدم، فهمیدم نیاز به سرویس بهداشتی دارد. سعی کردم کمکش کنم اما مشکل اینجا بود که آنقدر قوای بدنیاش تحلیل رفتهبود که حتی نمیتوانست روی پایش بایستد چه برسد به اینکه راه برود. اوضاع طوری شد که عملاً او را کول گرفتم و تا سرویس بهداشتی بردم. حس کردم معذب شده. خب حق هم داشت. هر کس برای خودش غرور و عزت نفس دارد. با اینکه کمردرد شدیدی گرفته بودم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: مادر جان ناراحت نشید. شما هم جای مادر من. ما برای همین کارها اینجا هستیم.»
حس خوبِ لقمه گرفتن برای بیمار بیخانمان
از شیرینترین اتفاق روزهای حضور در بخش کرونا که میپرسم، ذهن فاطمه و زهرا میرود به اتاقی که یک بیمار مظلوم و بیسروصدا در آن بستری بود. زهرا میگوید: «قبل از اینکه فاطمه بیاید، وارد اتاق بیماران آقا نمیشدم. حس میکردم هم آنها معذب میشوند هم خودم. اما با آمدن فاطمه و مهدیه، دیگر سه تایی به آقایان هم سر میزدیم و احوالشان را میپرسیدیم و اگر کاری داشتند، انجام میدادیم. یکی از آقایانی که در بخش کرونا بستری بود، جور خاصی بود؛ خیلی ساکت و کمحرف. بعد از چند روز فهمیدیم بیخانمان است.
این موضوع، خیلی ما را ناراحت کرد. یک روز که وارد اتاقش شدیم، دیدیم روی زمین نشسته. سه تایی کمک کردیم تا روی تخت بنشیند. روی میزش نان و پنیر بود. گفتم: میخواهید برایتان لقمه بگیرم؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد و من شروع کردم به لقمه گرفتن. لقمهها را که یکییکی میگرفت و در دهانش میگذاشت، هم خوشحال میشدم هم ناراحت. خوشحال بودم که دارم کمکی هرچند کوچک به او میکنم. اما تا یادم میافتاد بیرون از بیمارستان، نه کسی را دارد و نه سرپناهی، غصهام میگرفت. آنقدر ضعیف و ناتوان بود که نه میتوانست راه برود و نه غذا بخورد. با خودم میگفتم از اینجا بیرون برود، چه کسی میخواهد به او رسیدگی کند؟...»
فاطمه دنبال حرف خواهرش را میگیرد و میگوید: «من هم از سر زدن و کمک کردن به این بیمار، خیلی حس خوبی داشتم. نمیدانم، احساس میکردم مثل پدرم است. وارد اتاقش که میشدیم، فقط دلم میخواست یک کاری از من بخواهد و برایش انجام دهم. میدانید، چون میدانستیم بیخانمان است و کسی را ندارد، برایمان عزیزتر بود و دلمان میخواست تا وقتی در بیمارستان است، حسابی به او خدمت کنیم.»
«نگین»، فرشتهای که داغ به دلمان گذاشت...
اما حضور در بخش کرونا برای سه تفنگدار جهادی، با یک تجربه بسیار غمانگیز هم همراه بود که هنوز هم یادآوریاش کام آنها را تلخ میکند. زهرا نفس بلندی میکشد و میگوید: «یک روز یکی از آقایان جهادی گفت: طبقه پایین در بخش آیسییو کرونا یک دختر خانم را آوردهاند که شرایط خوبی ندارد. ما نمیتوانیم وارد اتاقشان شویم چون ممکن است او و مادرش معذب شوند. شما بروید و به مادرش دلداری بدهید. با توضیحاتی که شنیدم، فکر کردم قرار است با دختر خانم جوانی مواجه شویم اما کسی که روی تخت خوابیده بود، یک دختر نوجوان 14 ساله بود به نام «نگین». با اینکه معلولیت جسمی، مشکلات تنفسی و ناتوانی در حرف زدن، او را در شرایط سختی قرار دادهبود، اما تمام تلاشمان را کردیم تا به مادرش روحیه بدهیم.
گفتم: «دختر شما که کمسنوسال و شاداب است و قوای بدنی بالایی دارد. طبقه بالا، پر از بیماران سالمندی است که همهشان دارند خوب و مرخص میشوند. خیالتان راحت، حتماً نگین هم خوب میشود...» مادر نگین هم ارتباط خوبی با ما برقرار کرد. میگفت: «دخترم نقاشیهای قشنگی میکشد. توی فامیل، همه به او میگویند «پیکاسو»...» نقاشیهای نگین را در گوشیاش به ما نشان داد. واقعاً هم زیبا بودند. به فاطمه و مهدیه گفتم: ما که به ظاهر سالم هستیم، نمیتوانیم چنین نقاشیهای قشنگی بکشیم.»
فاطمه با تأیید حرفهای خواهرش، میگوید: «از لابهلای صحبتهای مادر نگین متوجه شدیم چند روز دیگر تولدش است. با حسرت میگفت: «نگین میخواست برای من تولد بگیرد...» همین جمله کافی بود تا چیزی در ذهن ما جرقه بزند. 3 تایی تصمیم گرفتیم همانجا در اتاق نگین و بهجای او برای مادرش تولد بگیریم. همینکه از آنجا بیرون آمدیم، برنامهریزی و تقسیم کار کردیم. قرار شد مهدیه، وسایل تزیین اتاق را تهیه کند و ما هم باقی وسایل جشن تولد را. با مسئول نیروهای جهادی هم صحبت و هماهنگ کردیم. اما... یک روز که ما نتوانستهبودیم به بیمارستان بیاییم، برای هماهنگیهای جشن تولد برای مهدیه پیام فرستادم و ضمن آن جویای احوال نگین هم شدم. وقتی جواب پیام را دریافت کردم، خشکم زد. مهدیه نوشته بود: «نگین، فرشته شد و رفت آسمون...»
میخواستم خدا مرا ببیند
گفتوگویمان به ایستگاه پایانی رسیده و دیگر وقت آن است دوقلوها برایمان بگویند دوره خدمت جهادی در بخش کرونا برایشان با چه دستاوردی همراه بوده. زهرا چشمهایش را ریز میکند و میگوید: «آنجا در بخش کرونا هم از ما میپرسیدند که انگیزهمان برای حضور در کنار بیماران مبتلا به کرونا چیست. من یک جواب داشتم؛ اینکه این یک کار واقعی دلی است. میدانید، دلم میخواست در بخش کرونا خدمت کنم تا خدا مرا ببیند. وقتی دعای خیر بیماران پشت سرم بود، حس میکردم خدا دارد مرا میبیند. من تمام آن خطرات و سختیها را به جان خریدم برای تجربه کردن همین حس.»
فاطمه هم همین حسوحال خوش را تجربه کرده که مثل خواهرش باز هم قصد دارد به بخش کرونا برگردد و تا جایی که میتواند مایه قوت قلب بیماران و کمکحال کادر درمانی باشد: «همین که مأموریت آن گروه جهادی در بیمارستان امام حسین (ع) تمام شد و به شهر قم برگشتند، غصههای ما شروع شد. از همان موقع شروع کردیم به پیگیری برای پیدا کردن یک گروه جهادی دیگر تا همراهشان به بخش کرونا برویم و خدمتمان را ادامه دهیم. خب، هر گروه قواعد خودش را دارد و بعضیهایشان هم برای خدمت بهتر به بیماران، بیشتر از بقیه سختگیری میکنند.
ما اما خودمان را برای هر شرایطی آماده کردهایم. از چند روز قبل هم که حضرت آقا از گروههای جهادی خواستند باز هم مثل موج اول و دوم کرونا به بیمارستانها بروند و کمکحال کادر درمانی کرونا باشند، انگیزهمان دوچندان شده. فکرش را بکنید؛ خیلی مهم است که رهبرت از تو چیزی بخواهد و توصیهای کند. ما هم میگوییم: چشم. به دیده منت. من و فاطمه این روزها در سایت یک گروه جهادی ثبتنام کردهایم و منتظریم نوبتمان برسد و دوباره به بخش کرونا برویم.»
شناسنامهام را دستکاری میکنم؛ مثل رزمندههای دفاع مقدس...!
انگار نکته جالبی در ذهن زهرا جرقه زده که با خنده میگوید: «یکی از مشکلاتی که برای فعالیت بهعنوان نیروی جهادی در بخش کرونا پیش آمده، شرط سنی است. دوستمان - مهدیه محرمی - از وقتی فهمیده گروههای جهادی افراد زیر 18 سال را نمیپذیرند، خیلی ناراحت و ناامید شده. چند روز قبل که تلفنی صحبت میکردیم، گفت: «من اصلاً میرم شناسنامهم رو عوض میکنم. آخه فقط به خاطر 2 سال کسری، من باید از خدمت در بخش کرونا محروم بشم؟» یکدفعه یاد خاطراتی افتادم که از دوران دفاع مقدس خوانده و شنیدهایم.
اینکه رزمندههای کمسنوسال شناسنامههایشان را دستکاری میکردند تا بتوانند مجوز اعزام به جبهه بگیرند. به شوخی به مهدیه گفتم: «حالا که اینقدر مشتاقی، بیا یواشکی وارد بخش کرونا شو و مثل بعضی رزمندگان دفاع مقدس، بینام و نشان و گمنام خدمت کن.» اما واقعیت ماجرا همین است. نیروهای جهادی نه برای خودنمایی و نه برای هیچگونه چشمداشتی، بلکه واقعاً خالصانه و برای کمکرسانی وارد بخش کرونا میشوند و با تمام وجود به بیماران خدمت میکنند. خلوص آنها، مهمترین دلیلی بود که ما را در بخش کرونا ماندگار کرد.»
منبع: فارس