کد مطلب: ۲۴۱۱۴۰ | تاريخ: ۱۳۹۹/۱۰/۱۶ | ساعت: ۰ : ۱۴
«...
- اسمت چیه؟
- قاسم!
- فامیلیت؟
- سلیمانی!
- مگه درس نمیخونی؟
- چرا آقا ولی میخوام کار هم بکنم!
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورش آوردند. اوّلین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن قرمهسبزی میگویند! ...»
اینها روایت قاسمِ سلیمانیِ چهاردهساله است در حوالی سالهای 1351؛ زمانی که روستای پدری را ترک گفته و راهی مرکز استان شده تا بهزعم خودش با کارکردن، قرض پدر را ادا کند. خودتان را بگذارید جای اهالیِ آن روزهایِ کرمان! چه کسی حاضر بود به یک نوجوان روستاییِ عشایرنشین آفتابمهتابندیده که برای اوّلین مرتبه است قرمهسبزی و ماشینسواری میبیند کار بدهد؟! قاسم، امّا به خودش قول داده بود که قرض پدر را ادا کند. پای قولش هم ماند.
خواندن خاطرات خودنوشت حاج قاسم از کودکی و نوجوانی یک چیز را خیلی خوب توی ذهن مخاطب جا میاندازد. برای انجامدادن کارهای بزرگ حتماً نیازی به یال و کوپال و بزرگزادگی و آقازادگی و کورباش و دورباش نیست. کافیست بندهی خوب خدا باشی. آنجایی که به خواست خدا آگاه هستی، آگاهانه راه او را بروی و آنجایی هم که به خواست او آگاه نیستی، گوش به ندای پاک فطرت بدهی و از چیزی نترسی. اینجور اگر شد خدا هم شرح صدر میدهد که به استقبال غمهای بزرگ بروی و شانهات را هم قوت میبخشد که تن به زیر بار امانتش بدهی. اسمت بزرگ میشود چون راهورِ یک راه بزرگ شدهای. اینجور اگر شد، زندگیات در دههی پنجم و ششم زندگی، ادامهی طبیعی همان مسیر پاک و بیآلایشِ دوازده سیزده سالگیات است. ولو آنکه سال 55 باشد و وسط کرمان و دور از سایهی پدر و مادرِ عشایر، امّا باصفا و با خدایی که در روستا زندگی میگذرانند و یک عمر به حکم ندای پاک فطرتشان، پا کج نگذاشتهاند.
ردِ بسیاری از ویژگیها و خصوصیات سالهای بعد و اوج عزت و شکوه شخصیت حاج قاسم را میشود از همان سالهای کودکی و نوجوانی زد. همهی انسانها اینگونهاند. هنر، امّا آن است که در متن زندگی و در هجوم گردبادهای نفسانیت و معصیت، مراقب نهال پاک فطرت انسانی باشند. فرق حاج قاسم با خیلیهای دیگر اینجاست. نهال پاک فطرت انسانی او به نیکویی باغبانی شد. آنقدر نیکو که سالها بعد یک درخت با عظمت و با برکت از عزت و شکوه و ایستادگی و مقاومت و البته بندگیِ خدا را کردن به بار آمده بود.
حاج قاسم با همین دستفرمان، زندگی ساده و بیآلایش و روستایی و البته غرق در فقر و محرومیت خود را تا میانههای مبارزات انقلابی در سالهای مبارزه روایت کرده است. چه زمانی که در کودکی همراه با خانواده و پدر و مادرش در ییلاق و قشلاق بود، چه زمانی که در ابتدای نوجوانی قدم به جامعهی بزرگتری به نام کرمان گذاشت، چه زمانی که در سال 53 کلمات ضدشاه شنید که به تعبیر خودش آنوقتها خیلی توی ذهنش ارزشمند بود و چه زمانی که در نهایت در سال 56 و بهواسطهی زیارت حرم رضوی و لطف حضرت خورشید به سرچشمه رسید. تمام داستان زندگی قاسم همین است.
او به لطف دلسپردن به ندای پاک فطرت و البته تربیت پاک و خالصانهی پدر و مادرِ ساده و چادرنشینِ روستاییاش، به وسوسههای نفسانی و معصیتآلود «نه» گفته بود. خدا هم هوایش را داشت و در موج حوادث و فتنههای روزگار، تنها و بیپناه رهایش نمیکرد. اصلاً انگار تمام عمر قاسم خلاصه در همین شده بود که به تعبیر دوستِ سالها بعدش صیاد شیرازی «من کان لله کان الله له» که هر که با خدا باشد، خدا با اوست. اصلاً به تعبیر خودِ همان خدا «وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا» دارد به تعبیر امروزیاش قول میدهد آنهایی که قدم در مسیر من گذاشتند، راهِ هدایت را برایشان روشن و چهاربانده میکنم. تعبیر دیگرش را هم عطار نیشابوری کرده قرنها قبل: «تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس؛ خود راه بگویدت که چون باید رفت ...»
قاسمِ پاک و بیآلایش از همان ابتدا در کوه و تپههای قناتملکِ رابُر کرمان تا انتهای عمر و عروجش در فرودگاه بغداد، مصداق اتم و اکمل عبارات بالا بود.
درست یک سال قبل از انقلاب، آشنایی با خمینی، مسیر زندگی قاسم را تغییر و سرعت بندگیِ خدا را برایش چند برابر کرد. خمینی، کاتالیزور زندگی قاسمِ جوان شد. او تجسم و عینیتِ بیرونی همان مرام و سیره و شیوهای بود که سالها پدر و مادر و فطرت پاکش به او فرمان میدادند و قاسم هم گوش میکرد. همین هم باعث شد که به خودش قول بدهد که تا پایان عمر، سرباز خمینی باقی بماند. تا پایان عمر هم سر قولش ماند. شنیدهاید که میگویند سرش رفت، امّا قولش نرفت؟! سر قاسم هم واقعاً رفت، امّا قولش نرفت ...
«از چیزی نمیترسیدم»، زندگینامهای است که حاجقاسم با دست مجروحش نوشته است؛ شرح زندگی مردی از دلِ روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خودش را برایتان روایت کرده است. این داستانِ شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها.
اوّلین نسخهی این کتاب، صبح روز چهارشنبه 26 آذرماه 1399، در پایان دیدار خانوادهی شهید سلیمانی به رهبر معظّم انقلاب اسلامی اهدا شده است. آنطور که دختر شهید سلیمانی در مقدمهی کتاب آورده است: "من به نمایندگی از حاج قاسم برای ایشان هدیهای برده بودم. این هدیه زندگینامهای به قلم حاج قاسم بود که قصد داشتیم بهمناسبت ایام سالروز شهات، در قالب کتابی منتشر کنیم. آنچه همراهم بود در واقع ماکت یا نمونهی اوّلیهای از کتاب بود. بعد از پایان دیدار، آن را تقدیم رهبر انقلاب کردم. ایشان سؤالاتی دربارهی کتاب پرسیدند و این هدیه کوچک را با مهر پذیرفتند."
چند روز بعد از این دیدار و در دقایق پایانی نهاییشدن کتاب، متنی از سوی دفتر رهبر معظّم انقلاب به دستم رسید. ایشان منت گذاشته و قبل از مطالعه، یادداشتی را به یاد «سرباز وفادار» خود نوشته بودند. متنی پر از عطوفت و بزرگواری که چون روح بر کالبد کل این کتاب نشست:
بسمه تعالی
هر چیز که یادِ شهیدِ عزیز ما را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است. یادِ او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدینگونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هر کدام وظیفهئی داریم. کتاب حاضر را هنوز نخواندهام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد.
رزقنا الله ما رزقه من فضله
سیّدعلی خامنهای
99/10/7
منبع: khamenei.ir/