230626 ننه! جنگ کی تموم میشه؟ دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ... <p><span style="font-size: 12px">اینها را حاجیه خانم می&zwnj;گوید؛ نصرت همت. بانویی که 30 شهریور 99 یعنی درست یک روز مانده به چله&zwnj;ی جنگ، رفت تا شاید بعد از 37 سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت می&zwnj;کند: &laquo;پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلی&zwnj;ها مرا از این سفر منع می&zwnj;کردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت&zwnj;فرسایی بود، با جاده&zwnj;های خاکی و ماشین&zwnj;های قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست&zwnj;انداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین می&zwnj;پیچید، کم&zwnj;کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم. چشم&zwnj;هایم سیاهی می&zwnj;رفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: &laquo;بچه از بین رفته و تلف شده&raquo;. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: &laquo;اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم&raquo;. حرف&zwnj;های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل&zwnj;شکسته شده بودم. علی&zwnj;اکبر (همسرم) خانه&zwnj;ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من 15 روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی&zwnj;زدم. پیش خودم گفتم: &laquo;این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟&raquo; به علی&zwnj;اکبر گفتم که می&zwnj;خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: &laquo;حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی&raquo;. هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم. بالاخره علی&zwnj;اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه&zwnj;های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: &laquo;آقا، من شفامو از شما می&zwnj;خوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم&raquo;. بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می&zwnj;کرد. آن خانم بلندبالا که بچه&zwnj;ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: &laquo;این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو&raquo;. من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می&zwnj;زدم. خواب را که برای مادر علی&zwnj;اکبر تعریف کردم، گفت: &laquo;این خواب یه نشونه&zwnj;ست&raquo;. بعد گفت: &laquo;خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم&raquo;. از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم. هیچکس باور نمی&zwnj;کرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: &laquo;امکان نداره؛ حتماً معجزه&zwnj;ای شده!&raquo; ما عربی بلد نبودیم و حرف&zwnj;های دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه می&zwnj;کرد. دکتر پرسید: &laquo;شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟&raquo; علی&zwnj;اکبر گفت: &laquo;ما رفتیم پیش دکتر اصلی&raquo;. دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: &laquo;خیلی مواظب خودتون باشین&raquo;. وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی&zwnj;اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد.&raquo;<br /><br />اما جنگ، &laquo;محمدابراهیم&zwnj;&raquo;ها را از همه &laquo;نصرت&raquo;ها و سرداران خیبر را از همه ما گرفت: &laquo;داشتم شیشه&zwnj;های خانه را برای عید پاک می&zwnj;کردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستان&zwnj;های اهواز بستری شده است. خیلی نگران شدم و بی&zwnj;تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه پسر بزرگ&zwnj;ترم آمد و بدون هیچ مقدمه&zwnj;ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ ابراهیم شهید شده است. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم ... منتظر شهادتش بودم ولی خوب هر چه که باشد مادرم، دلم نمی&zwnj;آمد خار به پای بچه&zwnj;ام فرو برود. می&zwnj;گفتم ان&zwnj;شاءالله ابراهیم می&zwnj;ماند و به اسلام خدمت می&zwnj;کند.&raquo;<br /><br />و ابراهیم نماند. نصرت&zwnj;خانم می&zwnj;گوید این نماندن را قبلا خبر داده بود: وقتی حاج همت با خانم و بچه&zwnj;هاش از اسلام&zwnj;آباد غرب به شهرضا برگشته بودن، بعد از یه کم استراحت، سر حرف باز شد و بهش گفتم: &laquo;ننه، ابراهیم! بیا اینجا، یه خونه بگیر و زن و بچه&zwnj;ت رو از آوارگی نجات بده. تا کی این طرف و اون طرف؟ یه روز اندیمشک، یه روز اهواز، یه روز دزفول، یه روز کرمانشاه، حالا هم اسلام&zwnj;آباد!&raquo; یه لبخندی زد و جواب داد: &laquo;فعلاً که جنگه. تا ببینیم بعد چی می&zwnj;شه&raquo;. گفتم: &laquo;خوب جنگ باشه. تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یه زندگی آسوده داشته باش.&raquo; باز هم خندید و گفت: &laquo;ما خونه داریم، این طوری هم نیس!&raquo; گفتم: &laquo;پس کو؟ کجاست؟&raquo; گفت: &laquo;همین جا، توی ماشین. بلند شو بیا بهت نشون بدم&raquo;. منو برد کنار ماشین. درِ صندوق عقب رو باز کرد. داخل صندوق یه مقدار ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تیکه لباس و یه کم ماست چکیده و نون خشک محلی گذاشته بود. گفت: &laquo;اینم خونه و زندگی ما.&raquo; یه سری تکون دادم و پرسیدم: &laquo;ننه! جنگ کی تموم میشه؟&raquo; همینطور که در صندوق عقب رو می&zwnj;بست، یه آهی کشید و گفت: &laquo;نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می&zwnj;شیم.&raquo; حرفی نزدم. گفت: &laquo;ما دنیا رو به دنیادارا واگذار کردیم و تا موقعی که جنگ هست، همین جوری زندگی می&zwnj;کنیم. زن و بچه&zwnj;هام که راضی&zwnj;ان، الان وقتش نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگی کردن باشیم.&raquo;<br /><br />و بی&zwnj;گمان &laquo;جنگ همچنان ادامه دارد، آنچنان که هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در کره&zwnj;ی زمین تاکنون ادامه داشته است.&raquo;<br /><br />پی&zwnj;نوشت: در این نوشتار از شماره 315 و 316 مجله پاسدار اسلام که اسفند 1386 و فروردین 1387 منتشر شده است، همچنین از کتاب &laquo;برای خدا مخلص بود: خاطراتی از شهید محمدابراهیم همت&raquo; تألیف علی اکبری که سال 1395 از سوی انتشارات &laquo;یا زهرا (س)&raquo; منتشر شده و نیز گفت&zwnj;وگوی خانم زینب تاج&zwnj;الدین از سایت &laquo;اصفهان زیبا&raquo; با مادر شهید همت که اسفند سال 1395 انتشار یافته، استفاده شده است. جمله پایانی نیز از سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی است.</span></p><p>&nbsp;</p><p><span style="font-size: 12px">منبع: ایسنا</span></p>